yade dost

می ترسم از نبودنت....

و از بودنت بیشتر!!!!!

نداشتن تو ویرانم میکند....

و داشتنت متوقفم!!!!

وقتی نیستی کسی را نمی خواهم

و وقتی هستی" تو را" می خواهم

رنگهایم بی تو سیاه است ،و در کنارت خاکستری ام

خداحافظی ات به جنونم می کشاند

و سلامت به پریشانیم!؟

بی تو دلتنگم و با تو بی قرار

بی تو خسته ام و با تو در فرار

در خیال من بمان

از کنار من برو

 من خو گرفته ام به نبودنت........

نوشته شده در چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:,ساعت 10:20 توسط yasi| |

 

زورکی نخند عزيزم ، ميدونم اومدی بازی

نميخوام اين آخرين ، بازی زندگيم ببازيم

خودتو راحت کن و ، فکر کن که جبران گذشته اس

از منم ميگذره اما به دلت چاره نسازی

اومدی بشکنی بشکن ، از من ساده چی مونده قبل تو هر کی بوده ، تموم تار و پود سوزونده


تو هم از يکی ديگه سوختی ميخوای تلافی باشه

بيا اين تو و دلو .... باقی احساسی که مونده

دل ما اونقده پاره س ، موندنش مرگ دوباره س

آسمون سينه ما ، خيلی وقته بی ستاره س

همينی که باقی مونده ، واسه دلخوشی تو بشکن

تيکه تيکه هامو بردن ، آخرينشم تـــو بکن

 

نمیخوام بگذره عمری ، خسته شی واسه فريبم

يقتو نميگيره هيچکس ، آخه من اينجا غريبم

بزنو برو عزيـزم ، مثل هر کس که زد و بـرد

طفلی اين دل که هميــشه ، به گناه ديگرون مــــــــرد

نفرتت رو از غريبه ، سر يک غريب خراب کن

خنده کوتاهمم رو ، بيا گريه کن عذاب کن

مهمم نيست که چه جرمی، يا گناهی اين سزاشه

باقی دلم يه مشت خاک، همينم ميخوام نباشه........


عقده های يک شکستو ، خالی کن سر دل من


 

 

ديگه متروک مونده واست ، خاک پير ساحل من

از نگاهات خوب می فهمم ، که تو فکرت يک فريبه

 

بازی بسه پاشو بشکن ، من غريبو تو غريبــــه

 

آره تو راست می گی ...عشق من به تو فقط يه خياله ...

نوشته شده در چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:,ساعت 10:20 توسط yasi| |

 

دروغ چشمانت

 
هرگز فراموش نمی کنم
سخنانی که از چشمان تو شنیدم
می گویند چشمها هرگز
دروغ نمی گویند
اما من شیرین ترین دروغ ها را
از چشمان تو شنیدم
آن هنگام که می گفتند:
نوشته شده در چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:,ساعت 10:16 توسط yasi| |

 

وقتی از عشق می گفتم تجسم میکرد در ذهن خسته اش ..

دروغ و خودخواهی را،

شکست و جدایی را

شاید ذره ایی صداقت و وفا

و دیگر هیچ !!

وقتی از عشق می گفتم در نگاه پر معنایش زلالی اشکهای بی طاقتی آزارم میداد

گویی او از عشق و عاشقی نفرتی عمیق دارد !!

وقتی از عشق می گفتم به نقطه ایی مبهم خیره میماند!

نمیدانم شاید

به عشقش

به گذر ثانیه های عمرش

به صداقت و وفای به عهدش

وشاید به جدایی از یارش فکر میکرد !!

صورتش در عین زیبایی غمی آشکار داشت که هر بار نگاهش میکردم دلم می لرزید !

نمیدانم عشق با این همه زیبایی چگونه برای او زشتی مطلق بود !!

نمیدانم عشق کدام رویش را نشان او داده بود که اینگونه بیزار بود از دقایق عاشقی اش

از دریچه نفرت به عشق نگاه میکرد و این برایم معمایی حل نشده بود !!

می گفت:

وقتی در اوج دوست داشتن ، در اوج خواستن ناگهان تنها میشوی …

وقتی تمام وجودت پر میشود از بودنش، از حضور نابش و ناگهان دقیقه ها باز میمانند از گذر


 

لحظه های عبورش …

وقتی با تمام وجود تکیه میکنی بر عاشقی عشقت و ناگهان عشقت بی رمق میشود از تکیه


 

گاه بودن…

وقتی در نگاهش عاشقی اش را می بینی و یکباره عشق را در میان حجمه نگاهش گم میکنی…

وقتی آغوش گرمش مامنی است برای دلتنگیهایت و ناگهان در میان هجوم نگاه های هرزه

آغوشش را گم میکنی …

وقتی لمس دستانش همه دلخوشیت است و یکباره دستانت را خالی از دلخوشی میبینی…

وقتی روزهای دیدارش فاصله میگیرد از بی تابی دل عاشقت …

آنجاست که

” به بیرحمی عشق ایمان می آوری”

به او گفتم:

عشق موهبتی است الهی !!

این ماییم که با اشتباهاتمان روشنایی و نورش را میگیریم و ظلمت و تاریکی به آن هدیه میکنیم !!

آری عشق زیباست اگر زیبا دیده شود و پاک بماند …

نوشته شده در چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:,ساعت 10:13 توسط yasi| |

 

منتظرت هستم

 

 

 

گاهی آرزو می کنم کاش هرگز نمی دیدمت تا که امروز غم ندیدنت را

بخورم، کاش لبخندهایت اینقدر زیبا نبود که امروز آرزوی دیدن یک لحظه از

لبخندهای عاشقانه ات را داشته باشم، کاش چشمان معصومت به

چشمانم خیره نمی شد تا که امروز چشمان من به یاد آن لحظه ها بهانه

بگیرند و اشک بریزند، کاش حرف دلم را بهت نگفته بودم تا که امروز با خودم

نگم: آخه اون که می دونست چقدر دوسش دارم پس چرا...........؟؟

 

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:37 توسط yasi| |

 

 

 

 

 

حس عاشقی

 

 

سخت ترین دیدار......دیدار اونی که به جای همه عشقی که بهش دادی یه قلب زخمی برات

 

یادگار بذاره و تو نگاهش کنی و باز مثل روز اول دلت بلرزه و حس کنی که هنوز هم دوستش

داری و بخوای همه تنهایی رو که به امید برگشت دوباره اش تحمل کردی فریاد بزنی.

تو گوشش فریاد بزنی اما......نتونی......نتونی حتی یه لحظه تو چشماش نگاه کنی که بفهمه

با همه بی وفایی هاش هنوز هم با همه وجودت دوستش داری.

تو چشماش نگاه کنم و بهش بگم:هنوزم مثل همون روز اول که وقتی دیدمش دلم لرزید

وقتی می بینمش یا صداش و میشنوم دلم میلرزه و یاد چشماش و تن صداش می افتم.

هر روز که می گذره از روز پیش عاشق تر و بیشتر دلتنگش میشم و هر روز با خدای خودم

میگم:خدایا!این چه حسیه که من دارم ؟ انگار که هیچ کس و غیر از اون نمیشناسم و نمیبینم

انگار فقط اون روی این کره ی خاکی افریده شده که نمیخوام غیر از اون صورت کس دیگری و

ببینم و هیچ صدایی به قشنگی صدای اون نمیخوام بشنوم .

هی با خدای خودم حرف میزنم:هی میگم: ای خدا لطفی کن و همین حال و روز و نصیب اونم

کن .کاش همین حسی که من دارم اونم داشته باشه شاید هم داره ولی به روی خودش

نمیاره.

دوست دارم تو چشماش نگاه کنم و بگم : عشق من تا نفس دارم و زندگی می کنم دوستت 

دارم و به هیچ کس و هیچ چیز هم اجازه نمیدم که ما رو از هم جدا کنه.

بهش بگم که بدون تو نمیتونم توی این دنیا زندگی کنم. زندگی بدون تو برام غیر ممکنه.

یه روز نبینمت دلم میگیره،بیا تا دلم اروم بگیره ، هرجا رو که میرم و به هر گوشه که نگاه

میکنم فقط تو رو میبینم اگه یه روز تو نباشی دلم میمیره.

من میخوام فقط با تو بمونم تو رو خدا نگیر از من اون نگاتو.

عشق من ، من تک پر توام تو هم تک پر من باش.

 

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:35 توسط yasi| |

 

تو رفتی!!!

 

تو رفتی!!!

 

هیچ از خودت پرسیدی عاقبت این دل عاشق چی میشه؟؟؟

هیچ از خودت سئوال کردی که به کدامین گناه مرا تنها گذاشنی؟؟!

کاش لحظه رفتن اندکی تامل میکردی و به گذشته می اندیشیدی،به گذشته ای نه چندان

دور،به روز اول اشنایی،به قسم هایی که برای هم خوردیم و به قول هایی که به هم دادیم.

تو رفتی!!!

کاش هنگام رفتن تمام مهر و محبتی را که این دل ساده نسبت به تو کسب کرده را با خودت

میبردی.....!!!

کاش میدانستم صدای چه چه گنجشک ها روزی به پایان میرسد و من تنها می مانم.....!!!

تو رفتی!!!

چگونه دلت اومد از دل ساده و قلب مهربانم بگذری؟قلبی را که فقط به عشق تو میتپد و

 تو از ان ساده گذشتی و ان را تنها گذاشتی!!!

بعد از تو نه بهار رنگ سبزی را برام داره و نه تابستان برام معنایی.....!!

تو رفتی!!!

اری تو  رفتی و مرا در یخبندان بی کسی ها تنها گذاشتی

 

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:25 توسط yasi| |

 

بهم گفتی از زندگیم برو بیرون...فراموشم کن...من مال تو نیستم

چونکه عاشقت بودم حتی بیشتر از جونم

از خدا کمک خاستم تا فراموشت کنم...اما خدا هم صدامو نشنید

الان خبری ازت بهم رسیده که داری دنبالم میگردی

اما اینو بدون  اگه صدام کنی...تموم دنیارو دنبالم بگردی...از درد دوریم دیوونه بشی دیگه نمیتونی پیدام کنی

دیگه هیچ صبحی برات صبح نمیشه

این دنیا برات نابود میشه

سرنوشت باهات بازی سختی میکنه

بگردی هم نمیتونی پیدام کنی

اونوقت پشیمونی دیگه سودی نداره

اگه از خدا هم منو بخای دیگه جوابتو نمیدی

مثل مجنون آواره کوه و بیابون میشی و بازم نمیتونی پیدام کنی

این دنیای فانی رو میگردی و اثری از من پیدا نمیکنی

همه تو رو غمگین میبینن

از همه سراغ منو میگیری

اما هرچقد بگردی هم نمیتونی پیدام کنی

یه روز با معشوق یه نفر دیگه ازدواج میکنی تا فراموشم میکنی

اسم بچتو به اسم من میذاری و با اون خاطراتمو مرور میکنی

اما بدون  هرچقد زار هم بزنی دیگه منو نمیتونی پیدام کنی

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:15 توسط yasi| |

 

درد و دل با خدا

 

آنگاه که آرزوهایم را به روی دیوار نوشتم نمی دانستم چشم نامحرمی بدان نظارگر است.آنگاه که مشق سکوتم را خواستم بر دیواره های تاریک شب بنویسم طوفانی آمد و آرامش مرا به یغما برد و آنگاه که درد بی کسی هایم را به رودخانه زلال صاف سپردم او با بی اعتنایی از کنار من گذشت

 

و آنگاه که فریادم را بر سر کو ها کشیدم تا بلکه آرام گیرم او نیز فریادم را پس داد و مرا قبول نکرد حالا با توام با تویی که حرف و دلم و درد تنهایی هامو صدای فریادم را که از سوز و زخم دل است را از پشت دیوارها و فاصله ها می شنوی تو چی تو هم می خواهی مرا تو این دنیای وانفسا تنها گذاری و مرا به حال خود رها کنی

 

خدای من من تنهام ، یارایی را برای یاری دهنده ام نیست دستم را بگیر که احساس می کنم هر چه بیشتر برای رهایی از مرداب سختی ها و دلتنگی های این دنیا دست و پا می زنم بیشتر در آن غرق می شوم و در آن فرو می روم یا پر پروازم ده یا...

 

گفته بودی هر گاه تو را به دهنه پرتگاه بردم

 

هراس مکن چون یا تو را از پشت خواهم گرفت یا به تو پرپرواز خواهم داد

 

خدای من خدای من وقتش فرا رسیده پس چرا کاری نمی کنی سنگ ریزه های زیر پایم در حال فرو ریختنند پس چرا یاریم نمی دهی .

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:15 توسط yasi| |

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟ بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری.

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:3 توسط yasi| |

 

امروز

بی اختیار می خندیدم

بی اختیار راه می رفتم

بی اختیار می پریدم

بی اختیار داد می زدم

بی اختیار قهقه می زدم

بی  اختیار حرف می زدم

...

الآن

امشب

در سکوت خلوت زورکی خودم ( درونم وغزم وقلبم جر و بحث می کنند و من هدفون در گوش ،به زور خودم را از دنیای آنها جدا کردم )

بی اختیار  گریه می کنم

چه نقابی اختیار کرده بودم من امروز !!!!!

چه قدرتی داشتم من برای نگه داشتن اینهمه اشک امروز !!!!!!!!!!!!

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:1 توسط yasi| |

 

ای خدااااااا

ای خداااااااااااااا

ای خدااااااااااااااااااااااا

دیگه دنیا واسه من تاریکه

زندگی کوره رهی باریکه

آخر قصۀ من نزدیکه

این منم از همه جا وا مانده

از همه مردم دنیا رانده

رانده و خسته و تنها مانده

ای خدااااااا

ای خداااااااااااااا

ای خدااااااااااااااااااااااا

عشق بی غم توی خونه

خنده های بچه گونه

به دلم شد آرزو

بازی عمرمو باختم

کاخ امیدی که ساختم

عاقبت شد زیر و رو

ای خدااااااا

ای خداااااااااااااا

ای خدااااااااااااااااااااااا

تو بر من ای فلک بیداد کردی

دل شاد مرا ناشاد کردی

شکستی در گلویم شوق آواز

نصیبم ناله و فریاد کردی

ای خدااااااا

ای خداااااااااااااا

ای خدااااااااااااااااااااااا

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:0 توسط yasi| |

 


 

 

خدایا چرا فراموشم کردی؟ولي من بيادتم

خدایا چرا فراموشم کردی؟
من بنده بدیم ؟ میدونم ، اطاعتت نکردم ؟ میدونم ، ولی من بنده ام و تو خدایی پس چه
فرق من و چه
 فرق تو ؟ خدایا جنبه ام کمه ؟ میدونم ، ولی خسته شدم . ای خدا منو ببر من احمقم ،
بیشعورم ،
 ترسو و بزدلم جرات خودکشی ندارم . تو منو ببر ... بابا یه بار استثنا قائل شو و
منو ببر . داغونم توکه
 بهتر از بقیه میدونی . خرد شدم . خوردم کردن . با اون نگاه ها ، با اون حرفها ،
خدا بسه .. خدا باهات
 حرف دارم .. خدا بیا .. بیا و گوش کن .. یه بار فقط یه بار . بابا دیگه نمیخوام
ادامه بدم . از هرچی آدم
 نامرد و بیشرفه بدم میاد .. از آدمای آدم نما بدم میاد  .. کمکم کن ! چقدر بیام
بگم کمکم کن .. من
 دستامو بلند کردم چرا نمی گیریشون ؟ به دادم برس توکه دادرس همه ای منم یکی از
بقیه ، منم یکی
 از بنده های خر و زبون  نفهمت مگه کمن ؟ چرا باید مال من اینجوری بشه ؟ صلاحشو نه
میدونم و نه می فهمم فقط میدونم  که نمی تونم حلش کنم  نمی تونم .. به دادم برس
.....
میدونی خدا دلم گرفته میدونی که دیگه این تن زخم خورده من دیگه تحمل راه رفتن
ونداره
 
خدایا میدونم میدونی که چقدر دلم برات تنگ شده میدونم که میدونی چقدر دلم میخواد
بیام
 
پیشت میدونم...

خدایا چرا به من بال ندادی تا هروقت دلم گرفت بپرم بیام پیشت خدایا چرا حسرت یه بال
و تو
 
دلم گذاشتی چرا حسرت یه پرواز و تو دلم گذاشتی چرا....

خدا چرا من و توی این دنیای غریب تنها گذاشتی ؟ خدا چرا به من چشمی ندادی که
ببینمت؟
 
حالاکه تنهام نگم هیچ کسی و ندارم اینقدر از بی کسیم گله نکنم خدایا چرا نمیبینمت
چرا
 
احساس میکنم تو هم تنهام گذاشتی چرا حالا که همه رفتن خدا تو هم من و تنها گذاشتی
چرا...


خدا چرا صدام و نمی شنوی خدا مگه من بندت نیستم پس چرا جواب من و نمیدی ؟ مگه نگفتی
 
هرکی در خونه ات و بزن جوابش ومیدی مگه نگفتی هرکی گریه کنه هرکی با خلوص نیت بیاد
 
در خونه ات حاجتش و روا میکنی خدایا مگه من کم گریه کردم مگه من توبه نکردم مگه من
با
 
تمام وجودم در خونه ات نیومدم پس جواب من چی شد ؟؟

خدا مگه خودت نگفتی از رگ گردن به ما نزدیک تری پس چرا زخمای منو نمیبینی چرا
 
حرفای من و نمیشنوی چرا تو دستم ونمیگیری چرا حالا که خوردم زمین نمیتونم بلند شم
 
دستم و نمیگیری بلندم کنی مگه تو این نزدیکیا نیستی پس چرا نمیبینمت چرا احساست
نمیکنم چرا ...

خدا چرا بالم ندادی حالا که دوری خودم بیام کنارت چرا یه بال ندادی هروقت که خسته
شدیم
 
بیایم کنارت خدایا چرا بال ندادی اما آرزوی پروازو تو دلمون گذاشتی

خدا اگه تو فراموشم کردی اگه تو دیگه دوستم نداری اما بدون که خدا من تورو خیلی
دوست دارم خیلی...
 
خدایا چرا حس میکنم فراموشم کردی ؟
هر وقت میخوام مطلبی بنویسم وقتی ادیتورم میخواد باز بشه همیشه بهم یادآوری میکنه و
بهم میگه
لطفا کمی صبر کنید . هر وقت این جمله رو میبینم یکم آروم میشم و پیش خودم میگم خب
صبر میکنم ،
 آره صبر میکنم شاید همه چیز درست بشه . ولی نمیدونم چرا یا خودم نمیخوام یا اصلا
نمیشه  و نمیخواد که بشه .
وقتی میخواستم بنویسم و بنویسم و بنویسم قطرهای اشکم به جوهر روی کاغذ طراوتی تازه
میداد ولی
 کاغذم خودش و جمع میکرد . هیچ وقت نفهمیدم چرا ؟!
قلمم شده انگشتام ، کاغذم شده این صفحه کلید لعنتی ، نوشته هام دیگه نمیتونن اشکام و
ببینن .
 

خدایا من دقیقاً اینجام
تو دقیقاً کجایی؟
 میخوام یه شب حسابی مست کنم و رو به آسمون بشینم و گریه کنم
: دلم خیلی پره ، مغزم گنجایش نداره ، روحم خستست ، جسمم خستست ، ظرفیتم کم شده
 خدایا منم آدمم ، منم بنده خودتم ، خدایا تو من و آفریدی . چرا حس میکنم
فراموشم کردی ، خدایا
 خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم . به خاطر همه چیز

نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:2 توسط yasi| |

 

دلم گرفته اي خدا كجايي..........دلم ميخواد دست تو رو بگيرم
ميدونم اين كفره ولي خدا جون.......ساده ميگم دلم ميخواد بميرم

دنياي زيبايي كه ساختي خدا.....چيزي به جز غم واسه من نداره
عاشق ابراي بهارم اما............بيشتر از اون چشماي من ميباره

خدا همه ميگن تو مهربوني........ميگن كه تو عاشق بنده هاتي
پس چرا وقتي اشكامو ميديدي........جواب قلب خستمو ندادي

خدا به جز تو هيچ كسو ندارم......كه گوش بده حرف دل خستمو
يا وقتي توي سختيا جون ميدم........بهم بگه كه ميگيره دستمو

غمام ديگه خيلي شده اي خدا........نميدونم غصه واسه كدومه
چه حسي داره وقتي كه يه بنده....بهت ميگه كه مرگم آرزومه

يه ثانيه خوشي توي زندگي.......اين روزا واسه من مث يه خوابه
چرا بايد اين باشه سرنوشتم.........تموم اين چراها بي جوابه

خدا چرا تموم نميشه عمرم........ميدونم هيچ كسي منو نميخواد
خودت نوشتي توي سرنوشتم.....كه واسه من يه روز خوش نمياد

خدا چقدر ناله كنم پيش تو............خدا فقط يه بار بده جوابم
بهم بگو تموم اينا خوابه................يا كاري كن كه تا ابد بخوابم
نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:49 توسط yasi| |

 

                ایا از انسان پست تر هم هست؟ 

چه زود تمام گذشته ای که لحظه به لحظه اش از خون دل خوردن و زجر کشیدن به امروز رسیده رو فراموش کرد  

آیا این انسانیته؟آیا این دوست داشتنه؟این کدوم وفاست این چه رسم قول دادنه؟ 

.کجایی؟آخ خدا داد از غم تنهایی 

ای خدا تو هم تنهایی وای از تنهایی وای از تنهایی 

دیدی رفت چقدر انتظار یه روز دو روز سه روز یه هفته دو هفته یه ماه یه سال .... 

بس نسیت؟حالا بعد این همه انتظار خداحافظی؟ 

خدا مگه اون بالابه حق ننشستی؟چرا خودتو نشون نمیدی؟ 

شبو روزم شده یکی کجایی خدا؟ 

کجاییییییییییییییییی؟   

دیگه نمی دونم سرمو به دیوار کی بزنم 

دیگه چیکار کنم 

یکی میگه احمق عشق کیلو چند 

یکی میگه امید داشته باش 

یکی هیچی نمیگه 

باور کن خدا کم آوردم 

کمممممممممممممممممممممممممم آآورررررررردمممممممممممممممم 

کجایی خدا کجایی؟ 

چرا با من چرا 

کجای خدا کجایی

نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:31 توسط yasi| |

عشق يعني تكرار خواهش  ها
و رفتن در ژرف ناي التماس
عشق يعني خواستن بي جا
و در پي آرزو بودن
ولي هرگز نرسيدن
عشق يعني ماتم لحظه ها
يعني خواستن و نرسيدن

نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:24 توسط yasi| |

 

اگه قسمت نبود چرا تو موندی خدا چرا ما رو به هم رسوندی

اگه میدونستی یه روزی میری چرا روزا رو تا اینجا کشوندی

چی بودم چی شدم به خاطر تو ولی پشت دلم رو خالی کردی

حالا اسمت میاد گریم میگیره نمیدونی که با دلم چه کردی

اگه در حق تو خوبی نکردم بدون که خالی بود دستای سردم

ولی من در عوض هر چی که بودم با احساسات تو بازی نکردم با احساسات تو بازی نکردم


اگر چه میدونم دوسم نداری به هر در میزنم تنهام نزاری

اگر پای کسی هم در میونه بزار اسمت عقلا روم بمونه

دم آخر بزار دست توی دستام بزار بهت بگم دردم چی بوده

فقط لطفی کن و حرفامو بشنو شاید دیگه نگی قسمت نبودی

اگه تصمیم رفتن رو گرفتی ببخش اگه پشیمونت نکردم

آره من واسه تو کم بودم اما با احساسات تو بازی نکردم
نوشته شده در پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:8 توسط yasi| |

دلمو بردی

دلمو بردی باز از نو دیگه چی می خوای
دار و ندارم مال تو دیگه چی می خوای
برو بذار بسوزم من با بی کسی هام
برو بذار بمونم من با دلواپسی هام
هیچی نپرس فقط برو ولی فرا موشم نکن
شمعمو آ تیشم بکن برو و خاموشم نکن
ا گه یه روز ورق زدی دفتر خواطراتتو
یادت بیاد قلب منم میشین چشم به راه تو

میشین چشم به راه تو
آ ره برو ولی بدون ا ینجا یکی میمرد برات
باور نکردی عشقشو ا گه قسم میخورد برات
میری برو ولی فقط ا ینو یادت باشه عزیز
ا شک زلالتو جلو چشم غریبه ها نریز
هیچی نپرس فقط برو ولی فرا موشم نکن
شمعمو آ تیشم بکن برو و خاموشم نکن

دلمو بردی باز از نو دیگه چی می خوای

دار و ندارم مال تو دیگه چی می خوای
برو بذار بسوزم من با بی کسی هام

نوشته شده در پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:49 توسط yasi| |

 

وقتی سختی ها زیاد می شوند ...

بزرگ می شوی !

سختیها که زیاد می شوند بزرگ می شوی !

لوس بازیهایت تمام می شود !

آدمهایی که عصبیت می کنند و لجت را در می آورند به تو یاد می دهند که صبور باشی.

تغییرات شغلی ، رئیس جدید ، کار جدید ، دوستان جدید به تو یاد می دهند که انعطاف پذیر باشی، که در شرایط سخت و تازه نشکنی ...

 

وقتی به خنسی آخر ماه می رسی، یاد می گیری که با اتوبوس رفت و آمد کنی و کمی هم پیاده روی را تجربه کنی ...

وقتی مریض می شوی ، شکر کردن را به یاد می آوری و قدردان سلامتیت می شوی ...

وقتی پدرت را از دست می دهی ، یاد می گیری که به جای تکیه کردن تکیه گاه باشی ...

وقتی تنها می شوی ، مستقل می شوی ...

وقتی کارهایت زیاد می شود ، اتفاقا نظمت هم بیشتر می شود ...

محدود که می شوی ، خلاقیتت گل می کند ...

و ...

هیچ مصیبتی در زندگی آن قدرها فاجعه آمیز نیست ، مصیبتها فقط برای آن در زندگی ما جاخوش کرده اند که عقیده مان را درباره خود تغییر دهند ، ما می گوییم ؛ اما این در مورد بیماری من ، قرض های من ، آدمهای خل و چل اطراف من ، رئیس بد اخلاق و گیر من ، شوهر معتاد من ، بچه ی ناقص من و ... هم مصداق پیدا می کند ؟ تردید نداشته باشید !

 

همه ما به سختی و مصیبت نیاز داریم ... !!

حالا انتخاب با خودمان هست ، می توانیم غر بزنیم یا بزرگ شویم و سپاسگزار باشیم ..

 

اگر واقعا به دنبال آرامش ذهن هستیم ، باید حس سپاسگزاری داشته باشیم ، و نکته اصلی این است که اگر می خواهیم شکرگزار باشیم  ، باید هر صبح شکرگزار از خواب برخیزیم ...

نوشته شده در چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:1 توسط yasi| |

 

سوژه تکراری ... اتفاق تکراری ... آدمهای تکراری ...

این جمله برایتان آشنا نیست :  " انگار همه چیز تکراری است "

این احساس چقدر در وجودتان ریشه دارد ؟ این که همه چیز برایتان تکراری باشد ...

همه سوژه ها تکراری ، اتفاقها ...

همه چیز روی یک ریل دایره ای .... می رود ، دوباره می بینی برگشت ...

این ، عاشق آن می شود ... پس فردا مادرش راضی نمی شود ، عاشق آن یکی می شود ...

این دانشگاه قبول می شود ... آن یکی نمی شود ...

خدا وکیلی این روزها داستانی به جز همین ها ، می شنوید ...؟!

وبلاگ می نویسیم ... آپ می کنیم ... دوباره آپ می کنیم ... از قضا سوژه های همه مان هم تکراریست !

 

اد لیست مسنجرت را که نگاه می کنی ، علاقه ای برای گپ زدن با هیچ کدام را نداری ، می توانی پیش بینی کنی که هر کدام قرار است چه بگویند ، دغدغه شان چیست از چه خوشحال می شوند و ...

لیست موبایلت هم همین طور ... !

ردیف کتابهایت را هی بالا و پائین می روی ، چپ ، راست ... شعرها ، داستانها ، تاریخی ... مذهبی ... خارجی .. ایرانی ... درسی ... همه اشان تکراری ...

کتابفروشی را هم، هر روز سرکی می کشی ... آن هم تکراری ...

فیلم ها هم که نگفتنی است ...

به قول " قیصر " می گردی دنبال آن افسانه ی موهوم ...

من فکر می کنم این ها اثرات زیاد زنده ماندن است ... !

مگر دنیا چقدر سوژه هیجان انگیز دارد ، اصلا مگر چقدر ظرفیت دارد ...

همین بیست ، بیست پنج سال کافیست دیگر که همه چیز را تجربه کرده باشی و از هیچ اتفاقی چندان به وجد نیایی ... مانده ام در انگیزه ی مادربزرگ ها و پدربزرگهایی که همچنان با هیجان منتظر ازدواج و بچه دار شدن نوه ، نتیجه هایشان هستند ....

یک لیست ردیف می کنم توی ذهنم از اتفاقهایی که رسیدنشان به عالم امکان کمی سخت است ، ببینم از کدام یکی بیشتر هیجان زده می شوم ... !

دریغ از کمی ذوق زدگی ... زرشکــــــ

آخرش قرار است مثلا چه شود ...؟!!

نوشته شده در چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:49 توسط yasi| |

-پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:” چندی خوشگله؟”
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:” برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!”

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

-در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

-در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی:”زهرمار!”
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود

-در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

-من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

-وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
.
.
.
.
.
مردی به من نشان بده !!

نوشته شده در چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:34 توسط yasi| |

 

 

دنیای زیباییست
نگاهت را می گویم
بسیار زیباست دنیایی را که به من می بخشد
آرامشی که بر این سرزمین حکم فرماست جای دیگر نمی توان یافت
کاش همیشه شاد باشی
که هنگامی که در نگاهت شادی موج می زند در سرزمین چشمانت همیشه روز است و در سرزمین دل من جشن و سرور بر پاست
وای بر آن روز که غم بر چشمانت غالب شود در سرزمین زیبای چشمانت شب های ابری خود نمایی می کنند و سرزمین دل من، مملو می شود از وجود های ماتم زده.
زیبایم
بخند که خنده ات به همه جهان می ارزد، ولبخندت فرشته نجات دهنده دل های ماتم زده است.

 

نوشته شده در چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:29 توسط yasi| |

 

 

اگر می توانستم مجازاتت کنم

از تو می خواستم......

به اندازه ای که تو رو دوست دارم

مرا دوست داشته باشی

نوشته شده در جمعه 20 آبان 1390برچسب:,ساعت 16:6 توسط yasi| |

خدایا...........................

 

 

خدايا فقط تو را مي خواهم.....باور کرده ام که فقط تويي سنگ صبور حرف هايم
مي ترسم از اينکه بگم دوسش دارم...اون نمي دونه که با دل من چه کرده...نمي دونه که دلي رو اسير خودش کرده
هنوز در باورم نيست که دل به اون دادم و اون شده همه هستي ام
روز هاي اول آشنايي را بياد مياورم آمدنش زيبا بود ...آنقدر زيبا حرف مي زد که به راحتي دل به او باختم و او شد اولين عشقم در زندگي
بارالها گويي تو تمام زيبايي هاي عالم را در چهره و کلام او نهاده بودي
واين گونه مرا اسير او کردي و دل کندن از او شد برايم محال و داشتنش بزرگترين ارزويم در زندگي
حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهايم نگذارد....خدايا امشب به تو مي گويم چون تو تنها مونس تنهايي هايم هستي..
چگونه بگويم بدون او مي ميرم....او رفته و در باورم نيست نبودنش...
خود خوب مي دانم او مرا کودکي فرض کرد که نمي داند عشق چيست و براي عاشقي حرمتي قائل نمي باشد
مرا به بازي گرفت يا شايد....نمي دانم.....دگر هيچ نمي داني.. اعتراف مي کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر اين نفس را هم نمي خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدايا دوست دارم مرا بفهمد حتي براي يه لحظه

نوشته شده در جمعه 20 آبان 1390برچسب:,ساعت 16:5 توسط yasi| |

 

برای تو می نویسم........

برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...

برای تويی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست
...

برای تويی كه احسا
سم از آن وجود نازنين توست ...

برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...

برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...

برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...

برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی...

برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است...

... تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است برای

برای تويی كه قلبت پـا ك است ...

برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است...

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...

نوشته شده در جمعه 20 آبان 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط yasi| |

 

 

وقتی نمیتونی فریاد بزنی ناله نکن

 

 

خاموش باش....

 

قرن ها نالیدن به کجا انجامید!!!

 

تو محکومی به زندگی کردن

 

تا شاهد مرگ آرزوهای خود باشی...

 

نوشته شده در یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:,ساعت 23:26 توسط yasi| |

 

 

 

...چه کسی جواب

 

 

جوانی از دست رفته ی

 

 

ما رو میده.....

 

cartpostal-vv44.tk


 

نوشته شده در یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:,ساعت 23:25 توسط yasi| |

 

 

چه حقیرند مردمانی که نه جرات دوست داشتن دارند

 نه اراده ی دوست نداشتن

.نه لیاقت دوست داشته شدن و نه متانت

 دوست داشته نشدن

.با این حال مدام شعر عاشقانه میخوانند.cartpostal-vv44.tk

نوشته شده در یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:,ساعت 23:23 توسط yasi| |

خیلی سخته.....

 

 

خیلی سخته که آیندت بوسیله عزیزانت خراب بشه...

خیلی سخته که عزیزترین افراد زندگیت بدون کوچکترین

دلیل و ازروی خرافات مسخره آیندتو خراب کنن

اگه یه غریبه دخالت کنه و آینده و کسی که دوسش داری

وازت بگیره میتونی نفرینش کنی یا  حداقل دیگه نبینیش.

ولی وقتی پای عزیزانت وسط باشه چی!!!

نمیدونم چی بگم...دلم پپپپپپپرررررررررهههههههههه....

خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.....

وقتی توو چشات زل میزنن و میگن اشتباه کردیم ولی

هنوز چیزی ازاون اشتباه نگذشته دوباره تکرارش میکنن

وفکر میکنن که از هیچی خبر نداری....

چقدر سخته آدم خودشو به بیخبری بزنه تا آروم زندگی کنه.

تااز جنجال جلوگیری کنه....تادرون خودش پربشه از حسرت

وغم و غصه و.....

آره...سخته..سخته موقعی که همه تهمت زیاد خوابیدن بهت میزنن

ولی در اصل اون خوابیدنها بهانه ای باشه واسه اشک ریختن....

خیلی سخته با اونهایی که این کارو باهات کردن بگی و بخندی

ولی این خنده از اشک بدتر باشه...این خنده هیچ شادی به

همراه نداشته باشه و ازکینه و انتقام لبریز باشه....

انتقام حتی به بهای خراب شدن آیندت....

نوشته شده در یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:,ساعت 23:21 توسط yasi| |

 

خداوندا دستانم خالی اند و دلم غرق در آرزوها

 

یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان

 

یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن.

 

                                                              "کوروش کبیر"

 

 

cartpostal-vv44.tk

نوشته شده در یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:,ساعت 23:18 توسط yasi| |


Power By: LoxBlog.Com